روز 13 آبان، پس از طي هفتخوان ماموران نيروي انتظامي و بسيجي ها، و در حاليكه اعتنايي به پراكنده شدن جماعت نمي كردم، بالاخره به هفت تير رسيدم. هدفشان از اول اين بود كه نگذارند مردم به آنجا برسند تا فضايي براي عوامل عادي خود ايجاد كرده و مرگ بر آمريكايي بگويند و خوراكي براي تلويزيون فراهم كنند! همان عوامل عادي كه باتون و اسلحه اي هم به دست نداشتند، در مقابل هو كشيده شدن از سوي مردم، عنان از كف داده با بد و بيراه گفتن به زن و مرد و پير و جوان وحشيانه حمله مي كردند و پشت سرشان نيز افراد مسلح حمايتشان مي كردند. البته در ابتدا نمي دانستم موضوع از چه قرار است و يكبار به تنهايي هو كشيدم كه نزديك بود كار دست خودم دهم و البته در بين جمعيت من را گم كردند.
انگار در عرض چند دقيقه مردم ياد گرفتند كه چگونه رفتار كنند، پس از هو كشيدن و يا گفتن شعارهايي كه به زعم آنها انحرافي بود، بلافاصله جاي خود را عوض مي كردند و يا مي رفتند داخل همان عوامل غير مسلح خودشان! و اينگونه آنها واقعا وامانده بودند كه چه بكنند و حتي شعارهاي عادي خود را نيز نمي توانستند بدهند و هر از چند گاهي در حاليكه رگ كردنشان بيرون زده بود، در حاليكه چشم در چشم مردم زل مي زدند، نعره مرگ بر منافق سر مي دادند و مردم عكس العملي نداشتند جز نگاه عاقل اندر سفيه!
در اين هير و وير، دختري حدودا بيست ساله را در گوشه ميدان ديدم كه داشت گريه مي كرد. از او پرسيدم اتفاقي برايتان افتاده خانم؟ او هم در حالي كه هق هق كنان گفت:
واللا معلوم نيست چرا مردم افتادن جون همديگه! آخه چرا همديگه رو اينطوري مي زنن؟ چرا دو دستگي پيش اومده و ...
من هم ديگر حتي نخواستم دلداريش دهم. با خود گفتم بيچاره مثل اينكه خبرنگار صدا و سيما رو گم كرده.
پ. ن:
با تشكر از نويسنده وبلاگ «به خاطر كتاب ها» كه در مطلب «حالا تو هي از دست هاي بيگانگان بترس» به اين نوشته لينك داده است.
Recent Comments